وبلاگ بچه های سقزوبلاگ بچه های سقز، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

وبلاگ بچه های شهرستان سقز

داستان جالب «خوک و گاو»

داستان جالب «خوک و گاو»   مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم. خوک به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟...من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا... را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟می دانی جواب گاو چه بود؟جوابش این بود:شاید علتش این باشد که "هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"  ...
29 بهمن 1396

بزغاله خجالتی

بزغاله خجالتی   توی یه گله  بز ،یه بزغاله خجالتی بود که خیلی آروم و سر به زیر بود .وقتی همه بزغاله ها بازی و سر و صدا راه می انداختند اون فقط  یه گوشه می ایستاد و نگاه می کرد . وقتی گله بزغاله ها به یه برکه ی آب می رسید،بزغاله های شاد و شیطون برای خوردن آب می دویدند سمت برکه و حسابی آب می خوردند و آب بازی می کردند .اما بزغاله ی خجالتی اینقدر صبر می کرد تا همه بزغاله ها از کنار برکه برن بعد خودش تنهایی بره آب بخوره . بعضی وقتا از بس دیر می کرد ،گله به سمت دهکده به راه می آفتاد و اون دیگه وقت آب خوردن رو از دست می داد .این جوری اون خیلی خودشو اذیت می کرد. چوپون مهربون گله بارها و بارها به بز غاله خجالتی گفته...
21 دی 1390

داستان مادر شوهر

داستان مادر شوهر دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند. عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد! داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربان...
20 دی 1390

پیامبری سخن ور

پیامبری سخن ور حضرت شعیب(ع) از پیامبران الهی است. قصّه او در قرآن آمده است. مادرش دختر لوط(ع)است. شعیب(ع) خطیب الانبیاء است، زیرا با سخنانی نیکو، فصیح و مستدل قوم خود را دعوت به "خداپرستی" می نمود.   اولین ترازو امام سجاد(ع) فرمود: اول کسی که ترازو را به کار گرفت شعیب(ع) بود. او با پیمانه و ترازو، اجناس را وزن می کرد. مردم به پیروی از او وزن و ترازو به کار بردند. آن ها راه کم فروشی پیش گرفتند. به نصایح شعیب اعتنا نکردند. عذاب الهی نازل شد و همه آنها را از بین برد.   عاشق خدا رسول خدا(ص)فرمود: شعیب(ع) از محبّت خدا آن قدر گریست تا نابینا شد. خداوند بینائی او را بازگرداند. باز گریست تا نابینا شد. خدا...
14 مهر 1390

دارکوب پر سر و صدا

دارکوب پر سر و صدا سلام بچه های عزیز. من یک پرنده بسیار زیبا هستم. شاید صدای مرا در جنگل ها شنیده باشید. من نوک تیز و محکمی دارم و به کمک نوک عزیزم تنه ی درختان را سوراخ می کنم و داخل آن آشیانه می کنم. فکر کنم الان دیگر اسم مرا حدس زده باشید؟ درست حدس زدید، اسم من دارکوب است. یک پرنده ی پر سر و صدا. ما دارکوب ها دو پا داریم که هر پای ما 4 انگشت دارد. وقتی ما پرواز می کنیم بال هایمان را تند و تند به هم می زنیم و به خاطر همین در هوا بالا و پایین می شویم. غذای ما دارکوب ها حشرات، میوه ها و مغز دانه ها و شیره درختان است. زبان ما دارکوب ها بسیار دراز است. ما به کمک منقار تیز و محکم مان پوست درختان را سوراخ می ...
14 مهر 1390

چگونه حج اين زن مورد قبول خدا واقع شد

گويند زنى از بزرگان حبشه ، شنيده بود كه خداوند در مكه ، خانه اى دارد و از اختصاص داشتن كعبه به حضرت حق چنان خيال كرده بود، كه لازمه اش اين است كه بايد آن خانه ، در جاى خوش آب هوائى واقع شده است ، و مقام دلكشى داشته باشد، كه چشم از ديدار آن نورانى و دل مسرور مى گردد، يعنى كاخ با عظمت الهى در ميان باغ دلگشا قرار دارد و دربهاى آن را باز نموده اند و تختى عالى و مرصع به جواهرات الوان ، در آن نهاده و حق تعالى بر تخت نشسته و اشراف موجودات هم بر گرد ادامه مطلب ...
6 تير 1390

حسنک کجایی؟

گاوماما می کرد. گوسفند بع بع می کرد سگ واق واق می کرد. همه با هم فریاد میزدند حسنک کجایی؟ شب شده بود اما از حسنک خبری نبود ، حسنک مدت های زیادیاست که به خانه نمی آید . او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرتهای تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلویآیینه به موهای خود ژل می زند ، موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چوناو به موهای خود گلت می زند. دیروز حسنک با کبری چت می کرد. کبری گفتتصمیم بزرگی گرفته است. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند با او چت نکندچون او با پترس چت می کرد، پترس همیشه پای کامپیوتر نشسته بود و چت میکرد. پترس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کردهبود. او نمی دانست که سد تا چ...
6 تير 1390
1