وبلاگ بچه های سقزوبلاگ بچه های سقز، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

وبلاگ بچه های شهرستان سقز

داستان جالب «خوک و گاو»

داستان جالب «خوک و گاو»   مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.کشیش گفت:بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم. خوک به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟...من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا... را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟می دانی جواب گاو چه بود؟جوابش این بود:شاید علتش این باشد که "هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"  ...
29 بهمن 1396

موش اومده!

موش اومده!   موش اومده، موش گربه می گه: کوش؟ توی جوی آب آب نه، فاضلاب موش از رو زمین می پره بالا می پره پایین گربه می پره، موش رو بگیره می بینه گنده است، ازش می ترسه از اون جا می ره از توی آن جو کثیف و سیاه با خنده می گه موشه قاه قاه: تا شهر کثیفه، ما قوی تریم حتی گربه رو، از رو می بریم! ...
21 دی 1390

ضحاك مار دوش

ضحاك مار دوش داستان ضحاك با پدرش ضحاك فرزند امیری(پادشاهی) نیك سرشت و دادگر(عادل) به نام« مرداس » بود. اهریمن كه در جهان جز فتنه و آشوب كاری نداشت كمر به گمراه كردن ضحاك جوان بست. به این مقصود خود را به صورت مردی نیكخواه و آراسته درآورد و پیش ضحاك رفت و سر در گوش او گذاشت و سخنهای نغز(شیرین) و فریبنده گفت. ضحاك فریفته او شد. آنگاه اهریمن گفت: « ای ضحاك ، می خواهم رازی با تو درمیان بگذارم. اما باید سوگند بخوری كه این راز را با كسی نگویی.» ضحاك سوگند خورد. اهریمن وقتی مطمئن شد گفت: « چرا باید تا چون تو جوانی هست پدر پیرت پادشاه باشد؟ چرا سستی می كنی؟ پدرت را از میان بردار و خو...
6 تير 1390
1